اروم بلاغی

وبسایت هواداری باشگاه تراکتورسازی
بروزترين اخبار باشگاه تراکتور سازي آذربايجان مطالب جذاب و خواندنی،رشعر،رمان،دانلود کتاب،آهنگ،فیلم،عکس،آموزش کامپیوترو...

 

بدانکه کار نه به روزه و نماز است که به شکستگی و نیاز است...

 

ای زاهد خودبین که نه ای محرم راز

چندین به نماز و روزه ی خویش مناز

کارت زنیاز می گشاید نه نماز

بازیچه بود نماز بی صدق و نیاز

 

نماز افزونی،کار پیره زنانست و روزهِ زیاده

 

از ماه رمضان ، صرفه نان است وحج کردن

 

تماشای جهان است...

 

  نان ده که نان دادن کار مردان است

 

 

 


يك مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود "دوستت دارم پدر"

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگي دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه :
اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند .
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

 مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند .

 مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود .

 مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود .

 مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود .

 مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود .


                                                                              

دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته

که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه !

دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می گیره

یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه !

دوست یعنی وقت اضافه ... یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه !

دوست یعنی تنهایی هامو می سپرم دست تو چون شک ندارم می فهمیش ...

دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من، یه قدم تو ...

اما بدون شمارش و حساب و کتاب !

دوست یعنی من از بودنت سربلندم نه سر به زیر و شرمنده . . .

 

 

 

تلفنی به خدا (داستان واقعی)

 

حکایتی که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.تلفنی كه من به خدا زدم!....

 


تلفن به خدا

 

سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود كه مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:

شنیده‌ام كه روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. كتابی نوشته‌ام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به كتاب‌هایی كه در روی میز كارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:

ملاحظه می‌كنید، این كتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول كرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی كتاب بپردازم! و طبیعی است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند یك دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه می‌كردید؟!

با لحن پدرانه‌ای گفت:

فرزندم! فكر نمی‌كنم در تشخیص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب می‌فهمید! این كتاب، ماجرای تلفنی است كه من به خدا زده‌ام! و فكر می‌كنم كه مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. بركاتی كه این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلكه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب كتاب می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌كردم!

آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم كه:

« فرصت‌ها را نباید از دست داد.»

گفتم:

نیازی به بررسی كتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم.

گفت:

اسم كتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری كه از آن می‌توان گرفت.

این كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است كه به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بی‌شماری می‌شود كه این تلفن به همراه داشته. بعد آمار مفصلی را ارایه كرد كه تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او كرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفكیك سال، دقیقاً در این كتاب آمده است.

از توفیق بزرگی كه خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم كرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو كند، و او در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:

طلبه جوانی بودم كه در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراك به قم آمدم، و با آنكه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یك خانواده پنج نفری را تأمین می‌كردم، و شهریه ناچیزی كه هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره و هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض كنم.

دو سه سال به این روال گذشت و كار من به جایی رسید كه به تمامی كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم می‌كردم كه برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه كنم .

در این شرایط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یك جا از من طلب می‌كرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نكنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم كه توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !

دیگر كارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور می‌كردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان بی‌فروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم كه اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند !
حضرت فاطمه معصومه(س)

از محله گذرخان كه بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شكست و قطرات اشك بر گونه‌ام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :

چند اتوبوس در كنار « سه راه موزه » سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار كاویدم و سرانجام یك اسكناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا كردم! سوار اتوبوسی شدم كه به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده كند .

در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشك می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم كه می‌گفت :

آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!

از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به كجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!

مغازه‌ها یكی پس از دیگری باز می‌شد، و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم كه جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌كند تا كسی پی به رازش نبرد!

ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است .

تصمیم گرفتم كه از او دیدن كنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .

محل كارش را پیدا كردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود كه تازه درها را باز كرده، و یادش رفته كه در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد!

 

 

ادامه مطلب |


 

 

 

 

آری من یک مَردم.همان جنس قدرتمند آدمی.همان جنسی که نر است.غرور دارم.گویند غرورم بر بازوان خویش است.لطافتی در پوستم نخواهی یافت.صورتم پر از ریش است.رو سفید نیستم،من سیاهم.من مغرورم و دلسوزیت را نمی خواهم.حرفش را نزن.من صبر دارم اما شکیبا نیستم.گوش کن!من مثل تو زیبا نیستم.آری من مردم.گویند بی دردِ بی دردم.جوانم و پیشانیم پر از چین است.از بس که اخم کردم.ازمن نه گریه خواهی دید نه یک خنده.آری من همان مردم،لجباز و یک دنده.سرد و بی روح،میزبان یک میهمانم،یک کوه اندوه. در وجودم قطره ای احساس نیست.یک ذره میلم به بوییدن گل یاس نیست.سفر کن به اعماق قلبم.آنجا ازعشق بپرس.شک نکن که خواهند گفت عشق چیست؟آری تو خیال کن مرد این است و من همان مردم.مردی که مثل تو دردمند نیست.مثل تو عاشق نمی شود.ارزشمند نیست.همین است که گاهی به آسانی دل می بازم.چشمانم را می بندم و با پای برهنه و زخمی هم که شده می تازم،بدون خستگی،به سمت دنیای وابستگی،تا رسیدن می رسم اما تو را هیچ باکی نیست.چون مرد ارزشش را ندارد.چون تو خیلی زیرکی آری خیلی و زیرکانه،زود می فهمی که در وجودم ذره ای پاکی نیست.آری من خاکیم و تو پاکی.زیرا که حتی کفش تو خاکی نیست.آری من همان مردم.من از سنگم و این تویی که از آبی.صدایم گوش خراش است و همه می گویند تو یک غزل نابی.حتی کودک از من می ترسد.دست بر سرش می کشم.برایش همچو تنبیه یست.آری من مردم.جوان هم که باشم دستم پینه دارد.نمی دانی چقدر موهای سرم از سختی این روزگار کینه دارد.اما تو یک لحظه آن چارقدت را بردار و نشان بده که موهایت خینه دارد.من می دانم که مرا بی عاطفه می پنداری.چون که بی رحمم.چون که همیشه بر تو ظلم کردم.آری تو خیال کن من همان مردم.بی دردِ بی دردم.خنده ام از ته دل است و قاه قاه از ته دل می خندم.اما گوش کن که من از این جنسم.پایم را هم که بشکنند،کمرم راست است.راستِ راست.حتی اگر مُردم.اگر روزی خدا خواست.قبلش آنقدر سیلی خواهم زد که بگویند،این کیست که بی غم مرد؟که گونه هایش به سرخی لالهاست.آری شاید این هم از روی غرور است و اما...اما من مردم و این غرور را دوست دارم.شاید تو خواهی گفت که من بیمارم.به هیچ چیز جز خود اهمیت نمی دهم.هیچ وقت به تو گل بدون هیچ نیت نمی دهم.آری من مردم.دل دارم.درد دارد.اما درد دل نه.بی چاره نمی خواهد که ضعفش را ببینی.زانو خورده بر زمین مَردش را بینی.آه که چقدر سنگین است کشیدن این آه ها.چه راهی دارد مردانگی!چقدر بیراهه است این راه ها!این مرد بودن تا چه حد سخت است؟من مثل گلدانم و مردی یک درخت است...چه باید کرد؟؟این قرعه اندازی،بازی نامدار و سخت این بخت است.مرد آخر مرام است.مرد گریه نمی کند که می گوید حرام است.وای از آن روز که یک مرد بگرید.وای بدان روز!مرد ناله نمی کند گرچه مستغرق آلام است.مرد دوستی نمیکند و گر کسی را به دوستی برگزید،دیگر تمام است،پشتش را خالی نکرد تا زمانی که مُرد.خدا با فرشته شرط بست و این شرط بندی را هم ببرد.

 

یه روزی خودم و دلم عاشق یکی و دلش شدیم

ولی اون خودم و دلم رو از دلش روند

دیروز با یه دسته گل اومد دیدنم

با یه نگاه مهربون

نگاهی که سالها ازم دریغش می کرد

گریه کرد و گفت: 

دلش برام تنگ شده

ولی من فقط نگاش کردم

چون کاری نمیتونستم بکنم

فقط وقتی رفت سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود

 

 

 

لطفا تا لود شدن کامل تصویر صبر کنید

 

 

 

 

 

 

یادم باشدحرفی نزنم که به کسی بربخورد

 

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

 

خطی ننویسم که آزاردهدکسی را

 

یادم باشدکه روز و روزگارخوش است

 

وتنهادل مادل نیست.

 

یادم باشدبایددربرابرفریادها سکوت کنم وبرای سیاهی ها نوربپاشم.

 

یادم باشدازچشمه،درس خروش بگیرم وازآسمان،درس پاک زیستن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یادم باشدکه سنگ،خیلی تنهاست.

 

 

 

!!!

آیا انرژی هسته ای حق مسلم ماست وقتی هیچ سهمی از منابع خدادادی نداریم!!!

قشر مستضعف محکوم به مرگ شده است نرخ تورم بیداد میکند ولی مهم ترین شعار امروز ما انرژی هسته ای حق مسلم ماست!!!

 


 


 

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند

واندکی سکوت......