اروم بلاغی

وبسایت هواداری باشگاه تراکتورسازی
بروزترين اخبار باشگاه تراکتور سازي آذربايجان مطالب جذاب و خواندنی،رشعر،رمان،دانلود کتاب،آهنگ،فیلم،عکس،آموزش کامپیوترو...

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام

( ضحی 1-2)

 افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.

(یس 30)

 و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.

 (انعام 4) 

 و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام

 (انبیا 87) 

 و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.

(یونس 24)  

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  

(حج 73)  

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .

 ( احزاب 10) 

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.

(توبه 118) 

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .

(انعام 63-64)  

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.

(اسرا 83)  

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟

 (سوره شرح 2-3) 

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟

 (اعراف 59)

پس کجا می روی؟

 (تکویر26)

 پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟

(مرسلات 50)

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟

 (انفطار 6)  

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.

 (روم 48) 

 من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.

(انعام 60)

 من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم.

 (قریش 3)

 برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.

(فجر 28-29)  

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.

(مائده 54)

خدایا ! دلم باز امشب گرفته

 
بیا تا کمی با تو صحبت کنم

 
بیا تا دل کوچکم را

خدایا فقط با تو قسمت کنم

خدایا  بیا پشت آن پنجره

که وا می شود رو به سوی دلم

بیا،پرده ها را کناری بزن

که نورت بتابد به روی دلم



خدایا کمک کن به من

نردبانی بسازم

و با آن بیایم به شهر فرشته

همان شهر دوری که بر سردر آن

کسی اسم رمز شما را نوشته



خدایا کمک کن

که پروانه شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش

مبادا بمیرد



خدایا دلم را

که هر شب نفس می کشد در هوایت

اگرچه شکسته

شبی می فرستم برایت

خدایا

زندگی سرشار از هزاران نگرانی ست

و ذهن از یک فکر به سوی فکری دیگر پرواز می کند

در میان چنین هیاهویی

شنیدن ندای خاموشی که در قلب 

با من سخن می گوید دشوار است   

خدایا

مرا موهبت آن بخش

که ذهنم در کشاکش این غوغای روزمره

بر تو متمرکز باشد

و هر روز دقایقی با تو ارتباط برقرار کنم

بادا که چنان متبرکم گردانی

که ندای تو را بشنوم

و سیمای تو را که پر از لطف و زیبایی است

به چشم دل مشاهده کنم

آسمان دلگیر است از این همه هیاهو

سکوت میکنم

باران میبارد

غرق نگاه میشوم

یک قطره نگین چشمم میشود

شاید شسته شود این نگاه گناه آلود

دلم بی ریا میشود

آشمان هم بغض میشود، باران میبارد

ومن...

شاعر:سحر رضائی(آخرین قاصدک)

خدا جون !

تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می کنم به این سوالم جواب بدی!

...................................

خدایا بزرگترا می گن بارون رحمت توئه!اما من فکر می کنم وقتی بارون می گیره، تو دلت از آدما گرفته. بارون اشک های توئه؟ نه؟

...................................

خدایا !!!

جالبه که تو به این بزرگی ، هیچ وقت منو به این کوچیکی فراموش نمی کنی، ولی من به این کوچیکی، بعضی وقتا تو رو فراموش می کنم.

...................................

خدای عزیز!

ما خوندیم که توماس ادیسون نور رو اختراع کردو اما توی کلاسهای دینی مون به ما گفتن تو این کار رو کردی. بنابراین شرط می بندم اون فکر تو رو دزدیده.

...................................

خدایا! می خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شم!

...................................

خدایا، دعا می کنم که توی دنیا یه جارو برقی بزرگ اختراع بشه تا دیگه رفتگرا خسته نشن!

...................................

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندون در بیاره آخه اون دندون مصنوعی داره

...................................

خداي عزيز!
شايد هابيل و قابيل اگر هر كدام يك اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمي‌كشتند، در مورد من و برادرم كه مؤثر بوده

...................................

من دعا می کنم که خودمون نه، همه مردم جهان روز قیامت به بهشت برن.

...................................

خداي عزيز!
آيا تو واقعاً مي‌خواستي زرافه اين طوري باشه يا اينكه اين يك اتفاق بود؟

...................................

خداي عزيز!
چه كسي دور كشورها خط مي‌كشد؟

...................................

خداي عزيز!
آيا تو واقعاً منظورت اين بوده كه "نسبت به ديگران همان طور رفتار كن كه آنها نسبت به تو رفتار مي‌كنند؟" اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.

...................................

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟

...................................

خدای عزیز!

لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هیچ چیز او تو نخواسته بودم.

می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.

...................................

خدای عزیز!

هیچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بیان.

. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، دیدم. اون واقعاً معرکه بود

...................................

خداي عزيز!
لازم نيست نگران من باشي. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه مي‌كنم.

...................................

خدایا !

شفای همه مریض ها رو بده هم چنین شفای منو تا مثل همه بازی کنم و هیچ کس نگران من نباشه.

...................................

خدا تورو خدا!

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند!

...................................

خدای عزیز!

به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند،

 حفظ نمی‌کنی؟

...................................


خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم!

 

 

http://nhadidian.persiangig.com/doa-13900601061816.jpg

خدایا

 

کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بستم

در آرامش آن را فراموش نکنم...

ای دوست!

زاد برگیر که سفر نزدیک است و ادب آموز که صحبت ملوک بس باریک است واز ندامت چراغی برافروز که عقبه تاریک است

ایمن منشین که هلاک شوی!

ایمن آنگه شوی که باایمان زیرخاک شوی

نه در رنگ پوست نگر،نه در نقد دوست نگر!

گر درآئی درباز است و اگر نیایی خدای بی نیاز است

از او خواه که دارد و میخواهد که بخواهی

از او مخواه که ندارد و میترسد که بخواهی!

 

بدانکه کار نه به روزه و نماز است که به شکستگی و نیاز است...

 

ای زاهد خودبین که نه ای محرم راز

چندین به نماز و روزه ی خویش مناز

کارت زنیاز می گشاید نه نماز

بازیچه بود نماز بی صدق و نیاز

 

نماز افزونی،کار پیره زنانست و روزهِ زیاده

 

از ماه رمضان ، صرفه نان است وحج کردن

 

تماشای جهان است...

 

  نان ده که نان دادن کار مردان است

 

 

 

تلفنی به خدا (داستان واقعی)

 

حکایتی که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.تلفنی كه من به خدا زدم!....

 


تلفن به خدا

 

سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود كه مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:

شنیده‌ام كه روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. كتابی نوشته‌ام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به كتاب‌هایی كه در روی میز كارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:

ملاحظه می‌كنید، این كتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول كرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی كتاب بپردازم! و طبیعی است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند یك دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه می‌كردید؟!

با لحن پدرانه‌ای گفت:

فرزندم! فكر نمی‌كنم در تشخیص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب می‌فهمید! این كتاب، ماجرای تلفنی است كه من به خدا زده‌ام! و فكر می‌كنم كه مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. بركاتی كه این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلكه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب كتاب می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌كردم!

آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم كه:

« فرصت‌ها را نباید از دست داد.»

گفتم:

نیازی به بررسی كتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم.

گفت:

اسم كتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری كه از آن می‌توان گرفت.

این كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است كه به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بی‌شماری می‌شود كه این تلفن به همراه داشته. بعد آمار مفصلی را ارایه كرد كه تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او كرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفكیك سال، دقیقاً در این كتاب آمده است.

از توفیق بزرگی كه خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم كرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو كند، و او در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:

طلبه جوانی بودم كه در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراك به قم آمدم، و با آنكه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یك خانواده پنج نفری را تأمین می‌كردم، و شهریه ناچیزی كه هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره و هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض كنم.

دو سه سال به این روال گذشت و كار من به جایی رسید كه به تمامی كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم می‌كردم كه برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه كنم .

در این شرایط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یك جا از من طلب می‌كرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نكنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم كه توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !

دیگر كارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور می‌كردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان بی‌فروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم كه اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند !
حضرت فاطمه معصومه(س)

از محله گذرخان كه بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شكست و قطرات اشك بر گونه‌ام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :

چند اتوبوس در كنار « سه راه موزه » سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار كاویدم و سرانجام یك اسكناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا كردم! سوار اتوبوسی شدم كه به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده كند .

در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشك می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم كه می‌گفت :

آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!

از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به كجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!

مغازه‌ها یكی پس از دیگری باز می‌شد، و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم كه جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌كند تا كسی پی به رازش نبرد!

ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است .

تصمیم گرفتم كه از او دیدن كنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .

محل كارش را پیدا كردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود كه تازه درها را باز كرده، و یادش رفته كه در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد!

 

 

ادامه مطلب |

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

خدا گفت:نه

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در

تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه روح تو کامل است . بدن تو موقتی است.


من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت : نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست

آوردنی است.

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

خدا گفت : نه من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد.

من از خدا خواستم تا از درد ها
  آزادم سازد.

خدا گفت :نه
 .درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.


من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت : نه تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.


من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید

خدا گفت:نه
  من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری


من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست
داشته باشم

خدا گفت:

سرانجام مطلب را گرفتی...
   امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده.

داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت

 

و من مضطرب و دل نگران

به تو گفتم که پر از تشویشم

چه شود آخر کار

و تو گفتی آرام

که خدا هست کریم

که به من داد یک آرامش شیرین و عجیب

پاسخی نرم و لطیف

 

 

 

 

 

سیزلاییر احوالیما صبحه قدر تاریم منیم
تکجه تاریم دیر قارا گونلرده غمخواریم منیم

 

 

 

 

 

 

چوخ وفالی دوستلاریم واردیر، یامان گون گلجه یین
تاردان اوزگه قالماییر یار وفاداریم منیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یئر توتوب غمخانه ده، قیلدیم فراموش عالمی
من تارین غمخواری اولدوم، تار غمخواریم منیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گوزلریمه هر تبسم سانجیلیر نئشتر کیمی
کیپریگی خنجردی، آه، اول بی وفا یاریم منیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آسمان آلدی کناریمدان آی اوزلو یاریمی
یاش توکر اولدوز کیمی بو چشم خونباریم منیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ای بو غملی کونلومون تاب و توانی، سویله بیر
عهد و پیمانین نه اولدو، نولدو ایلغاریم منیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"شهریار"م گرچی من سوز مولکونون سلطانی یم
گوز یاشیمدان باشقا یوخدور در شهواریم منیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  عجب صبری خدادارد، اگرمن جای اوبودم، همان یک لحظه اول که اول ظلم رامی دیدم ازمخلوق بی وجدان،جهان راباهمه زیبایی وزشتی،به روی یکدگر ویرانه می کردم.

 


 

 مرحوم استاد رحیم معینی کرمانشاهی

 

عجب صبری خدادارد،اگرمن جای اوبودم،که درهمسایۀ صدهاگرسنه،چندبزمی گرم عیش ونوش می دیدم،نخستین نعره مستانه راخاموش آن دم برلب پیمانه می کردم.

 

 

 

 

 

عجب صبری خدادارد،اگرمن جای اوبودم،که می دیدم یکی عریان ولرزان،دیگری پوشیده ازصدجامه رنگین،زمین وآسمان راواژگون مستانه می کردم.

 

 

عجب صبری خدادارد،اگرمن جای اوبودم،نه طاعت می پذیرفتم،نه گوش ازبهراستغفاراین بیدادگرهاتیزکرده،پاره پاره درکف زاهدنمایان تسبیح راصددانه می کردم.

 

 

عجب صبری خدادارد،اگرمن جای اوبودم،برای خاطرتنهایکی مجنون صحراگردبی سامان،هزاران لیلی نازآفرین راکوبه کوآواره ودیوانه می کردم.

 

 

عجب صبری خدادارد،اگرمن جای اوبودم،به گردشمع سوزان دل عشاق سرگردان،سراپای وجودبی وفای معشوق راپروانه می کردم.

 

 

عجب صبری خدادارد،اگرمن جای اوبودم،به عرش کبریایی باهمه صبرخدایی تاکه می دیدم عزیزنابجایی،بریک نارواکرده خواری می فروشد،گردش این چرخ راوارونه بی صبرانه می کردم.

 

 

عجب صبری خدادارد،اگرمن جای اوبودم،که می دیدم مشوش عارف وعامی،زبرق فتنه این علم عالم سوزمردم کش،بجزاندیشه عشق ووفا،معدوم هرفکری دراین دنیای پرافسانه می کردم.

 

 

عجب صبری خدادارد!چرامن جای اوباشم؟!همین بهترکه اودرجای خودبنشسته وتاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق رادارد!وگرنه من جای اوبودم،یک نفس کی عادلانه سازشی باجاهل وفرزانه می کردم؟!

 

 

عجب صبری خدادارد!عجب صبری خدادارد!


 

 

 

 

 

 

 

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد