رمان قدیسه ی نجس
نوشته:کلاله.ق
خلاصه رمان:
به سر آستين پاره ى كارگرى كه ديوارت رو مى چينه و به تو مى گه ارباب نخند... به پسركى كه آدامس مى فروشه و تو هرگز نمى خرى نخند... به پيرمردى كه تو پياده رو به زحمت راه مى ره و شايد چند ثانيه ى كوتاه معطلت كنه نخند... به دبيرى كه دست و عينكش گچيه و يقه ى پيراهنش جمع شده نخند... به دستاى پدرت، به جارو كردن مادرت نخند...
به دختر بچه ى كبريت فروشى كه حالا كبريت هاش تموم شده نخند... به دختركى كه درد داره نخند... شايد دردش تو كلمه ى درد نگنجه... دركش نمى كنى... قبول... نمى فهميش... باشه... ولى بهش نخند... شايد... همون ته خنده ى روى لبت يه درد بزرگتر واسش باشه... اونقدر بزرگ كه گاهى فكر مى كنه بى حس شده... كاش مى شد بجاى خنديدن بهش پا به پاش... با غم هاش... گريه كنى... شايد گريه خيلى وقتا بهتر از خنديدن باشه!
گريه با دخترى كه از جنس ماست... دخترى كه بعد از پشت سر گذاشتن اون همه درد حالا به عشق رسيده... عشقى كه قراره زندگى شو نجات بده... هونام... همون قديسه ى نجس!!! مى خواد هويتشو بشناسه... هويتى كه ازش دريغ شده...
برای دانلود کلیک کنید(Jar)