اروم بلاغی

وبسایت هواداری باشگاه تراکتورسازی
بروزترين اخبار باشگاه تراکتور سازي آذربايجان مطالب جذاب و خواندنی،رشعر،رمان،دانلود کتاب،آهنگ،فیلم،عکس،آموزش کامپیوترو...

سه شنبه 24 اردیبهشت ،ساعت 14:15 صدای آژیر در ایستگاه 68بصدا درآمد،مقصد  حرکت شهرک باقری در غرب بلوار شهید همت

طبقه دهم مجتمع زیتون دچار آتش سوزی شده و زبانه ی آتش و دود از پنجره ها بیرون میزند
مادری هراسان در طبقه ی هشتم دنبال کودک گم شده ی خویش میگردد وبه التماس و زاری از آنها برای نجات طفل دلبندش کمک میطلبدشدت آتش و دود به حدی بالاست که تا قبل از اطفا حریق داخل شدن غیر ممکن بنظر میرسد


اما صدایی شبیه ناله ی دختر بچه ای هرگونه تردید را درهم میشکند
مردی از جنس باران خود را به آتش میزند
دختر بچه ای در محاصره ی توده ی بزرگی از آتش ودود اسیر و ناعلاج مانده گریه و شیون سرداده تا بلکم از عذاب مرگ تدریجی اش قدری بکاهد
احساس خفگی و ضعف پیدا کرده ،از طرفی تازیانه ی بیرحمانه ی آتشی مرگباراو  را تا حد مرگ ترسانده زانوانش را بغل میکند و روی زمین مینشیند دل کوچک و کودکانه اش میشکند
اما بناگاه چشمانش برقی میزند فرشته ای از داخل آتش گذشته اورا بدامن میگیرد
ماسک در دهان دخترک مینشیند دخترک نفس میکشد و لبخند میزند مرد اما سرفه میکند تا نفسش بریده شود
دخترک در آغوش مادر قرار میگیرد و قرار می یابد ولی مرد بیقرار برروی زمین می افتد


ریحانه نفس می‌کشد، می‌دود، بازیگوشی می‌کند، لبخند می‌زند و گاه آن کابوس وحشتناک به سراغش می‌آید، می‌ترسد، گریه می‌کند و یادش می‌افتد یک نفر با یک یونیفورم، با یک ماسک در صورت به سراغش می‌رود و کابوسش را تمام می‌کند، ریحانه باز هم لبخند می‌زند. 
اما آن‌که با ماسکش زندگی دوباره را به دخترک بخشید گوشه بیمارستان، روی تخت مراقبت‌های ویژه درازکشیده، ضربان قلبش به شماره افتاده و نفس در سینه‌اش تنگی می‌کند، او راضی از همه اتفاقات و خانواده نگران از حال او، آتش‌نشان جوان،  جان ریحانه را نجات داده و حالا با خیال آسوده روی تخت بیمارستان دراز کشیده،ولی گویا دیگر جسمش ظرفیت روح بلندش راندارد


لحظه‌ها که می‌گذرند او به سفر نزدیک می‌شود،سفری از آتش به بهشت
امید با طرح لبخندی بر لب چشم فروبست و حالا هر لبخند ریحانه نشانه‌ای از زنده بودن امید است.


ولی این پایان کار امید نبود او حالا برگ تازه ای از دفتر ایثار و از خود گذشتگی را ورق میزند او که هموارهدر نجات و امداد ناامیدان پیشقدم بود بعد از مرگ ظاهری اش نیز با اهدا اعضای بدنش موجب زنده شدن امید سه تن از همنوعان خود شد تا به کلمه ی واقعی اوج انسانیت یک انسان را هجی کرده باشد

امید رفت و برای همیشه در دل مان ماند

راستی اما امید،چه شد که چون شهدا در اوج جوانی گذشتی؟

سوختن؟ حرارت شعله های آتش که فلزات را آب کرده؟ چه شد؟ چه شد؟ چه شد که چون امروزی ها در زندگی و لذتهای آن یا نه به تعبیر سیاه نمایی خیلی ها در مشکلات آن غرق نشدی؟تو مشکل نداشتی؟ گرانی شامل حالت نشده بود؟ یا همسرت و پدر و مادرت منتظرت نبودند؟


باز ساده انگارانه برخی پنداشتند که تصمیم آنی گرفتی... نه .... لازمه ایثار در چنان لحظه های دشواری، خودساختگی در طول زندگیست، کسی که دیگران را بر خود ترجیح می دهد باید هم چنین کند.... اما آنها که به خاطر خود همه چیز را فدا می کنند ....!!!! 
در روزهایی که کمتر احساس می کنیم انسانیم .... در روزهایی که جز فساد و دروغ و دغل و بی اخلاقی چیزی نمی بینیم ثابتمان کردی که در سرزمینی مقدس زندگی می کنیم ... سرزمینی که بندبندش بر خون شهید بنا شده ....  خیلی ها از یک اسکناس هزار تومانی برای کمک به نیازمندی نمی گذرند ...چه رسد به بذل جان، به آتش .... ؟! پیشکششان، خیانت نکنند سپاسگزارشان هم هستیم یکی به خاطر دیگران حرارت آتش را می خرد ... یکی به خاطر خود تمام ملت را فدا می کند و  وطن به دشمن می فروشد، یکی فقط و فقط خودش را می بیند و فرزند خودش و رفاه فرزندش را به هر قیمتی. یکی به خاطر خود بازار سیاه اقتصادی راه می اندازد، یکی به خاطر دیگران از جان می گذرد، یکی برای خدا و برای نجات انسانها آتش را برمی گزیند، یکی برای هوس های بی اززش خود خیابانها را بر میگزیند برای جولان وجود بزک کرده اش تا بیمار کند دل ها را تا از بین برود تمام ارزش ها چون جامعه ای که در آن حریم ها از بین برود، ایثاری اتفاق نمی افتد ...ایثار ریشه در غیرت دارد....

آنکه در خیابانها به صید ایمانها مشغولی و جز آراستن وجودت و نمایش جسمت چیزی نمیدانی، از خدا چه می خواهی؟ در برابر خدا با وجود امید عباسی چیزی برای عرضه داری؟ آنکه امنیت و روزی مردم را نشانه می روی با توام کاسب گرانفروش محتکر فرصت طلب، در برابر خدا با وجود امید عباسی چیزی برای عرضه داری؟ من که ندارم وای بر تو .....من نمیدانم با شعله های گدازان آتش چگونه رفتار خواهم کرد؟! نمیدانم..... همین دانم که با وجود امید عباسی خدایا چیزی ندارم  .... وای بر تو که بی حیایی و بیغیرتی، تکرار تکراریهاست در هر روز زندگیت.

برادر، برادر فهمیدیم که حواسمان باشد در سرزمین مقدس شهدا زندگی میکنیم ... تکلیفمان سنگین است.... 

( از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست )

خواهشا انسان باشیم نه یک حیوان ،حتی یک حیوان هم با بچه ی خود اینگونه رفتار نمیکند

از حقوق کودکان پشتیبانی کنید

کمترین کاری که میتوانید بکنید اطلاع رسانی در مورد کودک آزاری است

.

.

.

برای توضیحات بیشتر و دیدن بقیه عکس ها به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

توجه:اگر اعصاب درست و حسابی ندارید از این کار صرف نظر فرمایید!

ادامه مطلب |
پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا
کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا

قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن
باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن.

پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو
با کســــی جـــز عشق همبازی نشو

بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر
عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر

خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی
با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی

طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان
لـــــحــــظه های ناب بی تکرارمان

مــــادری از جـــنـــس باران داشتیم
در کــــــــنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اســـــــــطوره دنــــــــیای ما
قـــــهرمــــــان باور زیبــــــــای ما

قصه های هـــــر شــب مادربزرگ
ماجـــرای بزبز قـــندی و گــــــرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خــنده های کــودکـــی پایان نـداشت

هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هــــر بچه قـــــدری تیله بود

ای شریــک نان و گـــردو و پنیر !
هـــمکلاسی ! باز دســــــتم را بگیر

مثـل تــو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نــازت برایم تـــنگ نیست ؟

رنگ دنـیایـــت هــنوزم آبی است ؟
آسمــــان بـــــاورت مهـتابی است ؟

هـــرکجایی شــــعر باران را بخوان
ســـاده بــاش و باز هــم کودک بمان

باز بـاران با ترانه ، گـــــــریه کن !
کودکی تو ، کـــــود کانـــه گریه کن!

ای رفــیـــق روزهای گــرم و ســرد
ســـادگــی هــایم به سویــم بـاز گرد!

منبع:bestpoem.blogsky.com

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد


اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.


خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود


کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...


خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.


کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟


اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.


کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟


فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .


کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.


خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود


در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.


کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.


او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:


خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..


خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:


نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

مـادر صدا کنی

 

وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش گفتن ۴۰ تومان من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومان
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم خرداد ماه وسیله ها رو بردیم بالا ، امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون
یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی
صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید
گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه
من هم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم
تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن

داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟

سوال :

ده تا پرنده نشسته بودند روی سیم برق . یه شکارچی میاد یه تیر میزنه به یکیشون. چند تا پرنده روی سیم باقی میمونند ؟

جواب :

بستگی به ملیت پرنده ها داره :
آمریکایی : پرنده دومی شیش لولش درمیاره یه فحش میده و شکارچی رو میکشه و باقی پرنده ها لیوان اب رو میخورند و سری تکون میدند

چینی : سه تا از پرنده ها فرار میکنن و در یک گوشه خودشون تولید انبوه پرنده راه میندازن و شیش تای باقیمانده در یک چشم بهم زدن توسط هنرهای رزمی شکارچی رو به شیش قسمت مساوی تقسیم میکنند.

انگلیسی : یکی از پرنده ها خودشو میزنه به زخمی بودن و میندازه رو زمین و خودشو خیلی مظلوم نشون میده و بعد بقیه پرنده ها از فرصت استفاده میکنن میرن به زن شکارچی میگن که شکارچی مذبور دارای سه همسر و تعداد نامتنابهی بچه است، در نهایت پس از چند روز شکارچی توسط زنش و در خواب به قتل میرسه
عرب : پرنده دوم تا هفتم از ترس شلوارشون زرد میشه و پس از چند لحظه سکته میکنن میمیرن، دو تای باقیمونده سریع میرن پولاشونو ورمیدارن میرن خودشون یه تیر برق میخرن و تا آخر عمر بدون ترس بالاش زندگی میکنن

اسپانیایی : پرنده دوم گیتار دستش میگیره و حواس شکارچی رو پرت میکنه ، سومی و چارمی میرن گاو همسایه رو صدا میکنن و پنجمی یه پارچه قرمز آویزوون میکنه روی شلوار شکارچی و گاو میزنه یارو رو لت وپار میکنه و در نهایت پنج تای باقیمانده کلاهاشونو میندازن هوا و میگن : اولیییی

ایرانی : ابتدا نیم ساعت میگذره و هیچکس نه متوجه افتادن رفیقشون میشه و نه اصلاً صدای گلوله رو میشنوه چون همشون داشتن راجع به قسمت اخر …بحث میکردند...بعد دو تاشون میرن زیر جسد پرنده رو میگیرن سریعاً مراسم سوم و هفتم باشکوهی براش میگیرن و براش مقبره بزرگی میسازن و بعد از یکی دو ماه میگن که بیایید فکری کنیم که دیگه شکارچی ما رو نزنه و بعد از دو سال جلسات پیاپی به این نتیجه میرسن که اصلاً شکارچی مقصر نبوده و تقصیر خودشون بوده که دوستشون تیر خورده چون در همون لحظه در یکصد کیلومتری اونجا یک…داشته دماغشو پاک میکرده… بنابراین یک شب شکارچی رو دعوت میکنن خونشون و براش سوپ پرنده درست میکنن و از اینکه دوستشون در مسیر گلوله او بوده ازش معذرت میخوان و قول میدن هر هفته یکی از خودشون رو برای شکار شخصاً خدمت شکارچی برسه… حتماً میپرسید که شکارچی تو اون نیم ساعت اولیه داشته چیکار میکرده… حدستون کاملاً درسته … چون حادثه مذکور در ایران رخ میداد تفنگ بعد از اولین شلیک منفجر میشه و طرف در این مدت داشته تلاش میکرده با موبایلش که آنتن نمیداد با اورژانس تماس بگیره بیان سراغش که بعد از نیم ساعت موفق میشه تماس بگیره ولی آمبولانس دیر میاد و شکارچی ما … از دست میره…!!!


این نقاشی توسط پسرکی مکزیکی _ آمریکایی کشیده شده که از بدو تولد از مادرش ایدز گرفته است این نقاشی برنده 16 جایزه بین المللی شده و از آن به عنوان نماد

در اِن جی او های مبارزه با ایدز استفاده می شود
 
ترجمه متن تصویر

I have Aids , please hug me ,I cannot make you sick
من مبتلا به ایدز هستم ، لطفا مرا در آغوش بگیرید ، من شما را بیمار نمی کنم

ای دوست!

زاد برگیر که سفر نزدیک است و ادب آموز که صحبت ملوک بس باریک است واز ندامت چراغی برافروز که عقبه تاریک است

ایمن منشین که هلاک شوی!

ایمن آنگه شوی که باایمان زیرخاک شوی

نه در رنگ پوست نگر،نه در نقد دوست نگر!

گر درآئی درباز است و اگر نیایی خدای بی نیاز است

از او خواه که دارد و میخواهد که بخواهی

از او مخواه که ندارد و میترسد که بخواهی!

 

بدانکه کار نه به روزه و نماز است که به شکستگی و نیاز است...

 

ای زاهد خودبین که نه ای محرم راز

چندین به نماز و روزه ی خویش مناز

کارت زنیاز می گشاید نه نماز

بازیچه بود نماز بی صدق و نیاز

 

نماز افزونی،کار پیره زنانست و روزهِ زیاده

 

از ماه رمضان ، صرفه نان است وحج کردن

 

تماشای جهان است...

 

  نان ده که نان دادن کار مردان است

 

 

 


يك مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود "دوستت دارم پدر"

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگي دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه :
اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند .
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

 مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند .

 مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود .

 مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود .

 مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود .

 مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود .


                                                                              

دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته

که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه !

دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می گیره

یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه !

دوست یعنی وقت اضافه ... یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه !

دوست یعنی تنهایی هامو می سپرم دست تو چون شک ندارم می فهمیش ...

دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من، یه قدم تو ...

اما بدون شمارش و حساب و کتاب !

دوست یعنی من از بودنت سربلندم نه سر به زیر و شرمنده . . .

 

 

 

تلفنی به خدا (داستان واقعی)

 

حکایتی که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.تلفنی كه من به خدا زدم!....

 


تلفن به خدا

 

سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود كه مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:

شنیده‌ام كه روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. كتابی نوشته‌ام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به كتاب‌هایی كه در روی میز كارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:

ملاحظه می‌كنید، این كتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول كرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی كتاب بپردازم! و طبیعی است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند یك دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه می‌كردید؟!

با لحن پدرانه‌ای گفت:

فرزندم! فكر نمی‌كنم در تشخیص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب می‌فهمید! این كتاب، ماجرای تلفنی است كه من به خدا زده‌ام! و فكر می‌كنم كه مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. بركاتی كه این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلكه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب كتاب می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌كردم!

آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم كه:

« فرصت‌ها را نباید از دست داد.»

گفتم:

نیازی به بررسی كتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم.

گفت:

اسم كتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری كه از آن می‌توان گرفت.

این كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است كه به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بی‌شماری می‌شود كه این تلفن به همراه داشته. بعد آمار مفصلی را ارایه كرد كه تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او كرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفكیك سال، دقیقاً در این كتاب آمده است.

از توفیق بزرگی كه خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم كرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو كند، و او در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:

طلبه جوانی بودم كه در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراك به قم آمدم، و با آنكه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یك خانواده پنج نفری را تأمین می‌كردم، و شهریه ناچیزی كه هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره و هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض كنم.

دو سه سال به این روال گذشت و كار من به جایی رسید كه به تمامی كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم می‌كردم كه برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه كنم .

در این شرایط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یك جا از من طلب می‌كرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نكنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم كه توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !

دیگر كارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور می‌كردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان بی‌فروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم كه اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند !
حضرت فاطمه معصومه(س)

از محله گذرخان كه بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شكست و قطرات اشك بر گونه‌ام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :

چند اتوبوس در كنار « سه راه موزه » سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار كاویدم و سرانجام یك اسكناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا كردم! سوار اتوبوسی شدم كه به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده كند .

در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشك می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم كه می‌گفت :

آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!

از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به كجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!

مغازه‌ها یكی پس از دیگری باز می‌شد، و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم كه جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌كند تا كسی پی به رازش نبرد!

ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است .

تصمیم گرفتم كه از او دیدن كنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .

محل كارش را پیدا كردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود كه تازه درها را باز كرده، و یادش رفته كه در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد!

 

 

ادامه مطلب |


 

 

 

 

آری من یک مَردم.همان جنس قدرتمند آدمی.همان جنسی که نر است.غرور دارم.گویند غرورم بر بازوان خویش است.لطافتی در پوستم نخواهی یافت.صورتم پر از ریش است.رو سفید نیستم،من سیاهم.من مغرورم و دلسوزیت را نمی خواهم.حرفش را نزن.من صبر دارم اما شکیبا نیستم.گوش کن!من مثل تو زیبا نیستم.آری من مردم.گویند بی دردِ بی دردم.جوانم و پیشانیم پر از چین است.از بس که اخم کردم.ازمن نه گریه خواهی دید نه یک خنده.آری من همان مردم،لجباز و یک دنده.سرد و بی روح،میزبان یک میهمانم،یک کوه اندوه. در وجودم قطره ای احساس نیست.یک ذره میلم به بوییدن گل یاس نیست.سفر کن به اعماق قلبم.آنجا ازعشق بپرس.شک نکن که خواهند گفت عشق چیست؟آری تو خیال کن مرد این است و من همان مردم.مردی که مثل تو دردمند نیست.مثل تو عاشق نمی شود.ارزشمند نیست.همین است که گاهی به آسانی دل می بازم.چشمانم را می بندم و با پای برهنه و زخمی هم که شده می تازم،بدون خستگی،به سمت دنیای وابستگی،تا رسیدن می رسم اما تو را هیچ باکی نیست.چون مرد ارزشش را ندارد.چون تو خیلی زیرکی آری خیلی و زیرکانه،زود می فهمی که در وجودم ذره ای پاکی نیست.آری من خاکیم و تو پاکی.زیرا که حتی کفش تو خاکی نیست.آری من همان مردم.من از سنگم و این تویی که از آبی.صدایم گوش خراش است و همه می گویند تو یک غزل نابی.حتی کودک از من می ترسد.دست بر سرش می کشم.برایش همچو تنبیه یست.آری من مردم.جوان هم که باشم دستم پینه دارد.نمی دانی چقدر موهای سرم از سختی این روزگار کینه دارد.اما تو یک لحظه آن چارقدت را بردار و نشان بده که موهایت خینه دارد.من می دانم که مرا بی عاطفه می پنداری.چون که بی رحمم.چون که همیشه بر تو ظلم کردم.آری تو خیال کن من همان مردم.بی دردِ بی دردم.خنده ام از ته دل است و قاه قاه از ته دل می خندم.اما گوش کن که من از این جنسم.پایم را هم که بشکنند،کمرم راست است.راستِ راست.حتی اگر مُردم.اگر روزی خدا خواست.قبلش آنقدر سیلی خواهم زد که بگویند،این کیست که بی غم مرد؟که گونه هایش به سرخی لالهاست.آری شاید این هم از روی غرور است و اما...اما من مردم و این غرور را دوست دارم.شاید تو خواهی گفت که من بیمارم.به هیچ چیز جز خود اهمیت نمی دهم.هیچ وقت به تو گل بدون هیچ نیت نمی دهم.آری من مردم.دل دارم.درد دارد.اما درد دل نه.بی چاره نمی خواهد که ضعفش را ببینی.زانو خورده بر زمین مَردش را بینی.آه که چقدر سنگین است کشیدن این آه ها.چه راهی دارد مردانگی!چقدر بیراهه است این راه ها!این مرد بودن تا چه حد سخت است؟من مثل گلدانم و مردی یک درخت است...چه باید کرد؟؟این قرعه اندازی،بازی نامدار و سخت این بخت است.مرد آخر مرام است.مرد گریه نمی کند که می گوید حرام است.وای از آن روز که یک مرد بگرید.وای بدان روز!مرد ناله نمی کند گرچه مستغرق آلام است.مرد دوستی نمیکند و گر کسی را به دوستی برگزید،دیگر تمام است،پشتش را خالی نکرد تا زمانی که مُرد.خدا با فرشته شرط بست و این شرط بندی را هم ببرد.

 

یه روزی خودم و دلم عاشق یکی و دلش شدیم

ولی اون خودم و دلم رو از دلش روند

دیروز با یه دسته گل اومد دیدنم

با یه نگاه مهربون

نگاهی که سالها ازم دریغش می کرد

گریه کرد و گفت: 

دلش برام تنگ شده

ولی من فقط نگاش کردم

چون کاری نمیتونستم بکنم

فقط وقتی رفت سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود

 

 

 

لطفا تا لود شدن کامل تصویر صبر کنید

 

 

 

 

 

 

یادم باشدحرفی نزنم که به کسی بربخورد

 

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

 

خطی ننویسم که آزاردهدکسی را

 

یادم باشدکه روز و روزگارخوش است

 

وتنهادل مادل نیست.

 

یادم باشدبایددربرابرفریادها سکوت کنم وبرای سیاهی ها نوربپاشم.

 

یادم باشدازچشمه،درس خروش بگیرم وازآسمان،درس پاک زیستن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یادم باشدکه سنگ،خیلی تنهاست.

 

 

 

!!!

آیا انرژی هسته ای حق مسلم ماست وقتی هیچ سهمی از منابع خدادادی نداریم!!!

قشر مستضعف محکوم به مرگ شده است نرخ تورم بیداد میکند ولی مهم ترین شعار امروز ما انرژی هسته ای حق مسلم ماست!!!

 


 


 

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند

واندکی سکوت......                        

 

 

 

 

 

 

 

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد