تلفنی به خدا (داستان واقعی)
حکایتی که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.تلفنی كه من به خدا زدم!....
تلفن به خدا
سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحانی خوش چهرهای وارد شد. از چینهای عمیق پیشانیاش پیدا بود كه مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیدهاست. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر میرسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.
پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
شنیدهام كه روحانی زادهاید و اصیل و درد آشنا. كتابی نوشتهام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به كتابهایی كه در روی میز كارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:
ملاحظه میكنید، این كتابها به ترتیب در انتظار نوبت نشستهاند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول كردهاند تا در ساعات فراغت به بررسی كتاب بپردازم! و طبیعی است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند یك دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه میكردید؟!
با لحن پدرانهای گفت:
فرزندم! فكر نمیكنم در تشخیص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب میفهمید! این كتاب، ماجرای تلفنی است كه من به خدا زدهام! و فكر میكنم كه مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. بركاتی كه این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلكه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب كتاب میانداختم و اجازه چاپ آن را صادر میكردم!
آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی میگذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم كه:
« فرصتها را نباید از دست داد.»
گفتم:
نیازی به بررسی كتاب نیست! دوست دارم فهرست وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم.
گفت:
اسم كتاب را: « عبرتانگیز» گذاشتهام به خاطر عبرتهای بسیاری كه از آن میتوان گرفت.
این كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است كه به خدا زدهام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بیشماری میشود كه این تلفن به همراه داشته. بعد آمار مفصلی را ارایه كرد كه تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او كرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفكیك سال، دقیقاً در این كتاب آمده است.
از توفیق بزرگی كه خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم كرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو كند، و او در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه جوانی بودم كه در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراك به قم آمدم، و با آنكه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یك خانواده پنج نفری را تأمین میكردم، و شهریه ناچیزی كه هر ماه از حوزه میگرفتم، پاسخگوی اجاره و هزینههای زندگیام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداری من میساخت ولی اغلب ناچار میشدم برای امرار معاش از این و آن قرض كنم.
دو سه سال به این روال گذشت و كار من به جایی رسید كه به تمامی كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم میكردم كه برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه كنم .
در این شرایط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجارههای عقب افتاده را یك جا از من طلب میكرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نكنی، اثاثیهات را از خانه بیرون میریزم و خانهام را به مستأجری میدهم كه توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !
دیگر كارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور میكردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمیتوانستم به چشمان بیفروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظهای باشم كه اثاثیه مرا از خانه بیرون میریزند !
حضرت فاطمه معصومه(س)
از محله گذرخان كه بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام افتاد، بی اختیار دلم شكست و قطرات اشك بر گونهام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفتههای دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بیبی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :
چند اتوبوس در كنار « سه راه موزه » سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار كاویدم و سرانجام یك اسكناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا كردم! سوار اتوبوسی شدم كه به تهران میرفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده كند .
در طول راه، لحظهای ارتباط قلبیام با خدا قطع نمیشد. مدام اشك میریختم و میسوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم كه میگفت :
آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!
از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب میگذشت. باید به كجا میرفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!
مغازهها یكی پس از دیگری باز میشد، و من در میانه آنها به آدم آوارهای میماندم كه جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی میكند تا كسی پی به رازش نبرد!
ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم میگفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است .
تصمیم گرفتم كه از او دیدن كنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .
محل كارش را پیدا كردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود كه تازه درها را باز كرده، و یادش رفته كه در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و میخواست از مغازه چیزی بردارد!
برچسبها: تلفنی به خدا,
نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391 ساعت 20:14 نويسنده هستی